این مادر و این پدر صبح تا شب میشینن رو به روی صفحه ی لپتاپ. به جز چند دقیقه ی کوتاه شام که یه "نمک رو بده به من" و یه "اون یکی کنسرو سبزیش بهتر بود" میگن، حرفی با هم نمیزنن. به جز هر دو سه ماه یکبار که جایی مهمونی دعوت بشن با کسی معاشرتی ندارن. میشینن پشت اون صفحه ی لپتاپ. سریال ترکی میزنن پلی میشه و شروع میکنن پاسور بازی کردن. ذهنشونم تو یه عالم دیگه ست. مامان که به خونه هایی که توی سایت های خونه های ی دیده فکر میکنه. به اینکه وقتی بلیت بخت آزماییش برنده شد کدومو بخره. چجوری بچینتش. و چجوری داداششو خواهرشو بیاره اینجا پیش خودش. اینکه تو ذهن بابا چی میگذره یه کم سخت تره. گه گاهی پیامایی براش میاد و از مدلی که لبخند میزنه میتونم بفهمم که از دوستای خانومش توی فیس بوک یا اینستاگرام یا هر جای دیگه ست. آدمایی که ندیدشون و نمیشناسشون و فقط برای اینکه میتونه جلوشون کس دیگه ای باشه احساس خوشحالی میکنه. ازینکه میبینم انقدر افسرده ن قلبم به درد میاد. ازینکه میبینم هیچ خانواده و دوستی ندارن که دلشون بهشون خوش باشه. بعد از من میخوان شاد باشم. چطوری باشم؟ وقتی تمام چیزی که همه ی عمر دیدم دو تا آدم غمگین بوده. چند شب پیش دیدم از فشار این فکرها دارم دیوونه میشم. ساعت 11 شب زنگ زدم به ف گفتم بیا منو ببر خونتون. اومد. شاید یه خورده عذاب وجدان داره نسبت به من.نمیدونم. درد و دل کردیم. بهش گفتم انگار یکباره تمام دریاچه ی احساساتم خشک شده باشه. نه از کسی ناراحت میشم. نه از کسی خوشم میاد نه از کسی بدم میاد. فقط پر از حسرتم. حسرت اشتباهاتی که کردم. بعد از اینکه یه خورده باهام حرف زد حالم بهتر شد. اون نوری که ته دلم داشت خاموش میشد دوباره کمی روشن تر شد. یه حسی اومد که این روزها هم تموم میشه. این سرگردونی که معلوم نیست تهش به کجا میرسه. این خواب های پریشون، این غم ها تموم میشن. جاشون رو یه لبخند، یه "یادش بخیر."، یه گریه ی بدون غم، یه حس خوش نامعلوم وقتی عصرگاه یه روزی در آخرای پاییز منتظری عزیز دلت بیاد، یه پک به سیگار توی تراس و تماشای بچه ها که دارن قایم موشک بازی میکنن، میگیره.

The Windmills Of Your Mind 

اینکه ,میاد ,باشه ,ازینکه میبینم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

https://azinfazaaravista.ir/ decoryn بهترین سایت شعر های من وب سایت آموزش بورس آشپزباشی املاک مال برندکده